جدول جو
جدول جو

معنی پای افشردن - جستجوی لغت در جدول جو

پای افشردن
(نَ مَ)
پافشردن. استقامت. ثابت قدم بودن. برجای خود استوار ماندن: روز آدینه که این حال افتاد او هر ساعتی میگفت که یک ساعتی پای افشارید تا نماز پیشین راست بدان وقت سواران آنجا رسیدند و مراد حاصل شد و لشکر سلطان برگشت. (تاریخ بیهقی). اکنون تو پای افشار بدین حدیث که گفتی تا بروی. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
پای افشردن
پا فشردن
تصویری از پای افشردن
تصویر پای افشردن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پا فشردن
تصویر پا فشردن
پای فشردن، اصرار و ابرام کردن، پافشاری کردن، ایستادگی کردن، پایداری کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پی فشردن
تصویر پی فشردن
پافشاری کردن، پایداری کردن، پی فشردن، برای مثال نشاید در آن داوری پی فشرد / که دعوی نشاید در او پیش برد (نظامی۶ - ۱۰۹۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پی افشردن
تصویر پی افشردن
پافشاری کردن، پایداری کردن، پی فشردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پای فشردن
تصویر پای فشردن
پا فشردن، اصرار و ابرام کردن، پافشاری کردن، ایستادگی کردن، پایداری کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پا افشردن
تصویر پا افشردن
پا فشردن، اصرار و ابرام کردن، پافشاری کردن، ایستادگی کردن، پایداری کردن
فرهنگ فارسی عمید
(هََ)
ثابت قدم بودن و استوار کردن و استوار شدن قدم. (آنندراج). پی فشاردن. ثبات ورزیدن. پایداری کردن:
یکی شاه گیلان یکی شاه ری
که بفشاردندی گه جنگ پی.
فردوسی.
تنی را که بتوانی از جای برد
بپرخاش او پی چه خواهی فشرد.
نظامی.
بنطع کینه بر چون پی فشردی
درافکن پیل و شه رخ زن که بردی.
نظامی.
نشاید در آن داوری پی فشرد
که دعوی نشاید در او پیش برد.
نظامی.
جهان کام و ناکام خواهی سپرد
بخودکامگی پی چه باید فشرد.
نظامی.
بدادو دهش در جهان پی فشرد
بدین دستبرد از جهان دست برد.
نظامی.
به هرجا که نیروی من پی فشرد
مرا بود پیروزی و دستبرد.
نظامی.
در منزل مهر پی فشردند
وآن نزل که بود پیش بردند.
نظامی.
نه پی در جستجوی کس فشردم
نه جز روی تو کس را سجده بردم.
نظامی.
، قدم نهادن. قدم زدن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(نَوْهْ)
ثبات کردن. پای افشردن. پافشاری کردن. سخت ایستادن. استواری و ثبات قدم ورزیدن. ایستادگی کردن در سودا. (برهان). ایستادگی کردن در کاری: لشکر دیلم در آن حادثه پای بیفشردند. (ترجمه تاریخ یمینی).
شاهی که ترا نعمت صد ساله بریزد
گر بر در اونیم زمان پای فشاری.
فرخی.
وگر بپرسی ازین مشکلات مر ما را
بپیش حملۀ تو پای سخت بفشاریم.
ناصرخسرو.
در دوستی رسول و آلش
بر محنت پای می فشارم.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 276).
و رجوع به پای و پا فشردن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ دَ)
کنایه ازتیز کردن و برانگیختن چیزی عموماً و اسب خصوصاً. (برهان) (آنندراج). انگیختن و تحریک کردن و مهمیز زدن اسب را برای حرکت. (ناظم الاطباء). رکاب کشیدن. فشردن زانوان بزور بر پهلوی اسب تند رفتن را:
بگفت و بیفشرد بر اسب ران
بمیدان درآمد چو شیر ژیان.
فردوسی.
بیفشرد ران رخش را تیز کرد
برآشفت و آهنگ آویز کرد.
فردوسی.
برانگیخت (پیران) اسب و بیفشرد ران
بگردن برآورد گرز گران.
فردوسی.
برآشفت برسان جنگی پلنگ
بیفشرد ران پیش او شد بجنگ.
فردوسی.
و رجوع به ران فشردن شود
لغت نامه دهخدا
(هََ ب ب)
پایداری کردن. پافشاری کردن. پای فشردن. استقامت ورزیدن. استوار ماندن:
بیاورد لشکر سوی خوار ری
بیاراست لشکر بیفشرد پی.
فردوسی.
در ستمکارگی پی افشردند
میگرفتند و خانه میبردند.
نظامی.
دگرباره از بخت امیدوار
پی افشرد بر جای خویش استوار.
نظامی.
سکندر دران داوری گاه سخت
پی افشرد مانند بیخ درخت.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(نَهْءْ)
پای فشاردن. پا فشاردن. پا فشردن
لغت نامه دهخدا
پافشاری کردن ایستادگی کردن پایداری کردن پاییدن پای داشتن پای افشردن: (پافشردی بردی) (حکمت)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ران افشردن
تصویر ران افشردن
برانگیختن اسب و مانند آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پی افشردن
تصویر پی افشردن
پایداری کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پی فشردن
تصویر پی فشردن
ثابت قدم بودن، استوار کردن، پی فشاردن
فرهنگ لغت هوشیار
پافشاری کردن ایستادگی کردن پایداری کردن پاییدن پای داشتن پای افشردن: (پافشردی بردی) (حکمت)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پی فشردن
تصویر پی فشردن
((پِ. فِ شُ دَ))
پافشاری، اصرار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پای فشردن
تصویر پای فشردن
مصر بودن
فرهنگ واژه فارسی سره